به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده. فکر کردم خواب است. گفت: «من فردا شهید میشوم. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم... من فردا از اینجا میروم و میخواهم با رضایت کامل شما باشد.» کلی گفتگو کردیم و آخر رضایتم را گرفت. نامهای به من داد که وصیتنامهاش بود. گفت: «تا فردا باز نکنید.» نگاهش کردم، گفتم: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت: «نه.» در صورتش دقیق شدم و بعد چشمهایم را بست، گفتم: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.» یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم و آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود... مصطفی در اتاق نبود.
ثبت نظر